برچسب : نویسنده : azmanbeto بازدید : 42
برچسب : نویسنده : azmanbeto بازدید : 38
روزگاریست که همه در حسرت باران و برفیم
امروز برف آمد. هوا سرد است. سوز دارد.
احتمالا باورت نمیشود
ولی پرده را که کنار زدم با دیدن منظره ی سفید پوش بیرون کلی و نصفی ذوق کردم.
جایت خالیست یک برف بازی و آدم برفی ساختن یک فنجان قهوه ی داغ کنار شومینه ی خانه ی نقلی خیالاتم طلبت :)
نامه ی پنجم...برچسب : نویسنده : azmanbeto بازدید : 40
مینویسم برای تو که نمیشناسمت اما میدانم یک روز یک جایی بالاخره پیدایت می شود دست مرا میگیری و خوشبخت ترین دختر روی زمین خواهم شد.
تا آن روز که نامت را بفهمم می خواهم بابا لنگ دراز نامه هایم باشی نامه هایی که شاید هرگز به دستت نرسند. من هم جودی ابوت می شوم برایت.
بابا لنگ دراز عزیزم آدم ها یک رازهایی دارند که گفتنشان به دیگران دردی را دوا که نمیکند هیچ پر دردتر هم میکند اینک من برای اولین بار رازی دارم که فقط در قلب کوچکم آن را پناه می دهم.
دوستت دارم
نامه ی پنجم...برچسب : نامه, نویسنده : azmanbeto بازدید : 38
بابا لنگ دراز عزیز
امروز از شهر خاکستری جدا شدم و به جنگل های سبز شمال پیوسته ام آسمان اینجا ابریست و باران بی امان می بارد. چشمانم را بسته ام خیال میکنم که:
با هم روی سرسبزترین دره ی این جاده ایستاده ایم. من روسری قواره بزرگ گلداری بر سر دارم. محو تماشای تصویرگری پروردگاریم
مه،جنگل و هوای نم دار فضا را عاشقانه کرده است بسیار
که ناگهان شانه هایم گرمای کتی که تو سوارشان میکنی را حس میکند.
و چه خیالی زیباتر از این؟!
دوستت دارم :)
نامه ی پنجم...برچسب : نامه, نویسنده : azmanbeto بازدید : 39
بابا لنگ درازم سلام
حالا که برایت مینویسم دارم فکر میکنم که هرگز نخواهیم فهمید امروز که من کنج اتاقی نشسته ام و برایت می نویسم تو کجای این کره ی خاکی هستی و به چه کاری مشغول(!)
بابا لنگ دراز جای تو اینجا در این هوای نم دار شمالی با چاشنی آسمان خاکستری مملو از ابرهای باران زا خالیست. هوای اینجا را باید عمیقا نفس کشی.
اینجا مادربزرگ مثل همیشه برایمان صبحانه ی محلی تدارک دیده است پنیر کره مربا
صبحانه ی محلی خوردن فوق العاده دلپذیر است :)
نامه ی پنجم...برچسب : نامه, نویسنده : azmanbeto بازدید : 37
سلام
بابا لنگ دراز لابد میدانی که لحظه ی خداحافظی همیشه یک بغض ناشکفته در گلو گیر میکند. لطفا هیچوقت با من خداحافظی نکن. امروز وقتی که هنوز سپیده ی صبح نزده بود مجبور شدم از تعدادی آدم مهربان و از جنگل و سرسبزی و آسمان ابری دل کنده و خداحافظی کنم و به شهر خاکستری خویش بازگشتم...
دوستت دارم
نامه ی پنجم...